gamotionartlogo
جستجو

سرگذشت خانواده‌ی کنوی | اساسینز کرید

سرگذشت خانواده‌ی کنوی | اساسینز کرید

اردوارد جیمز کنوی (Edward James Kenway) تو سال 1693 تو یه خانواده‌ی اصالتا ولزی که یک زندگی معمولی داشتن و مشغول کشاورزی بودن متولد میشه و تو دوران نوجوانیش همراه با خانواده به بریستول (Bristol) در انگلستان مهاجرت می‌کنه. یه روز ادوارد متوجه میشه چندتا مرد انگلیسی دارن به یک زن آفریقایی که به عنوان برده به بریستول آورده شده بود، تجاوز می‌کنن. ادوارد که اصلا این موضوع تو کتش نمیره میره جلو و اون مردا رو میگیره زیر کتک و سریع بلافاصله اجر ثوابی که کرده بود رو از خدا می‌گیره و کارولین اسکات (Caroline Scott)، عضوی از خانواده‌ای که صاحب اون برده بودن، پا پیش می‌ذاره و جلوی درگیری ادوارد رو می‌گیره. ادوارد و کارولین که از لحاظ طبقاتی اصلا با هم هم‌رده نبودن، پنهونی وارد رابطه میشن و بعد از یه مدت ازدواج می‌کنن. پدر کارولین که از قضا همیشه آرزوی ازدواج دخترش با یک مرد ثروتمند رو داشته، مخالف این وصلت بوده و حتی بعد ازدواج، دخترش رو طرد می‌کنه. ولی باز بعد یه مدت دلش هوای دخترشو می‌کنه و میاد به ادوارد میگه ناموسن هرچقدر بخوای بهت پول میدم فقط جمع کن برو از اینجا. ولی ادوارد پول رو قبول نمی‌کنه و عوضش به پدر کارولین قول میده که به غرب سفر کنه و ثروت زیادی به دست بیاره تا لایق زندگی با دخترش باشه. اما از بخت بد روزگار، بلافاصله بعد از اینکه ادوارد سوار کشتی میشه، خانواده‌ی اسکات، مزرعه‌ی خانوادگی کنوی رو آتیش میزنه تا یجورایی به ادوارد گفته باشن “برو دیگه برنگردی.”

ادوارد چند وقتی با دریانوردهای ارتش انگلیسی همکاری می‌کنه اما باز هم از بخت بسیار بدتر روزگار، عهدنامه‌ی 1713 توسط امپراطوری انگلستان امضا میشه و بر اساس این قرارداد، امپراطوری انگلیس دیگه اجازه‌ی تحمیل قدرت در این منطقه رو نداشت و ادوارد هم رسما بعد یه مدت بی‌کار شده بود. ادوارد بعد از جدایی از نیروهای رسمی انگلیسی، به یک دزد دریایی تبدیل میشه و یک روز در جریان یکی از نبردهای دریایی، کشتی ادوارد غرق میشه و خود ادوارد هم به ساحل Cape Bonavista می‌رسه. تو ساحل بوناویستا یکی از اعضای کشتی مقابلی که باهاش در نبرد بودن رو می‌بینه که در واقع اساسینی به اسم دانکِن والپُل (Duncan Walpole) بوده. ادوارد با دانکن درگیر میشه و دانکن که وضعیت خوبی نداشت، تو این درگیری کشته میشه. ادوارد با خوندن دعوتنامه‌ای که تو جیب دانکن بود، متوجه میشه که این آدم ظاهرا شخص خیلی مهمی بوده که داشته به سمت هاوانا می‌رفته تا با حاکم اونجا که تمپلاری به اسم تورس (Torres) بوده ملاقات کنه. ادوارد هم لباس‌های دانکن رو می‌پوشه و با هویت جعلی دانکن به ملاقات تورس میره. از اینجا ادوارد یجورایی با دشمن‌های اصلی خودش آشنا میشه. وودز راجرز (Woods Rogers)، جولیان د کس (Julian de Cass) و البته تورس، قدرتمندترین تمپلار منطقه. تورس اینا دنبال این بودن که به کمک حکیمی به اسم بارتولومیوس (Bartholomew) مکان یه رصدخونه‌ی قدیمی رو پیدا کنن. ادوارد می‌خواسته تنهایی بره سراغ اون رصدخونه تا مجبور نباشه ثروتی که اونجا پیدا می‌کنه رو با کسی شریک بشه. واسه همین تصمیم می‌گیره حکیمی که توسط تورس زندانی شده بود رو فراری بده اما متاسفانه گیر میوفته و همراه چندتا زندانی دیگه، با کشتی به مکانی نامعلوم فرستاده میشه. ادوارد تو این کشتی با یه برده‌ی آفریقایی به اسم ادوالی (Adewali) آشنا میشه و دوتایی موفق میشن تمپلارهای روی کشتی رو شکست بدن و با بقیه‌ی زندانی‌ها، کشتی رو تصاحب کنن. اینجوری میشه که ادوارد میشه ناخدای کشتی و اسم کشتی رو میذاره جکداو (Jackdaw).

ادوارد به مرور زمان با دزدان دریایی دیگه از جمله بلک‌بیرد (Black Beard)، بن هورنی‌گلد (Ben Hornigold) و جیمز کید (James Kidd) آشنا میشه. بعد یه مدت جیمز کید ادوارد رو به معبد تولوم (Tulum) می‌بره و اون رو با فرقه‌ی اساسین‌ها و دشمنی تاریخیشون با تمپلارها آشنا می‌کنه. رهبر اساسین‌ها تو معبد تولوم، ادوارد رو به خاطر ارتباطش با تمپلارها طرد می‌کنه اما ادوارد قبل خارج شدن از معبد یه مجسمه‌ی باستانی رو می‌بینه که کاملا شبیه همون حکیمی بود که تو هاوانا باهاش آشنا شده بود. واسه همین تصمیم می‌گیره اون حکیم رو پیدا کنه. ادوارد واسه پیدا کردن این حکیم ماجراهای زیادی رو پشت سر می‌ذاره. با انگلیسی‌ها وارد نبرد میشه. شریکش بلک‌بیرد رو از دست میده. خدمه‌ی کشتیش شورش می‌کنن و کشتیش رو هم از دست میده. چندین ماه تو یه جزیره گیر میوفته تا اینکه بالاخره خودش رو به بارتولومیوس، همون حکیمی که دنبالش می‌گشت می‌رسونه. بارتولومیوس ادوارد رو به اون رصدخونه‌ی قدیمی می‌بره و تکنولوژی ایسو (ISU) که به جا مونده از اولین تمدن روی زمین هست رو بهش نشون میده. تکنولوژی‌ای که با استفاده از اون میشد از طریق چشم‌های تمام انسان‌های روی زمین، جهان رو تماشا کرد. ادوارد که خوشی زده بود زیر دلش و مطمئن شده بود که بالاخره از این طریق می‌تونه سرمایه‌دار بشه و همسرش رو از چنگ پدرزنش در بیاره، از سمت حکیم بارتولومیوس بهش خیانت میشه. بنده خدا اینهمه مدت کل دریاها رو پشت سر گذاشت تا حکیم رو پیدا کنه. آخرشم حکیم اون رو به انگلیسی‌ها فروخت تا حکم جلب خودش رو باطل کنه.

ادوارد به همراه جیمز کید زندانی میشه. جیمز کید هم در واقع یک زن اساسین به اسم مری رید (Mary Reed) تو هویت جعلی جیمز کید بوده و تمام این مدت با اساسین‌های معبد تولوم همکاری می‌کرده. در نهایت هم این اساسین‌های تولوم هستن که ادوارد رو از زندان انگلیسی‌ها نجات میدن اما مری رید تو این درگیری‌ها کشته میشه. رهبر اساسین‌های تولوم، یکی از یونیفرم‌های مخصوص اساسین‌ها رو به ادوارد هدیه میده و رسما از اون دعوت می‌کنه تا عضو فرقه بشه. ادوارد هم در نهایت با اصرار ادوالی، قبول می‌کنه و رسما به عنوان یک اساسین شناخته میشه. بعدش هم با سربازهای اسپانیایی‌ای که به معبد تولوم حمله کرده بودن درگیر میشه و معبد رو آزاد می‌کنه و به رهبر اساسین‌ها می‌سپره. بعدش هم به سراغ راجر وودز میره بعد از شکست دادن وودز، خودش رو مجددا به بارتولومیوس می‌رسونه. ادوارد بارتولومیوس رو به قتل می‌رسونه و جمجمه‌ی کریستالی رو که مجهز به تکنولوژی ISU هست و میشه باهاش تمام انسان‌های روی زمین رو تحت نظر داشت، به دست میاره. در نهایت ادوارد بعد از به دست آوردن جمجمه‌ی کریستالی، به رصدخونه برمی‌گرده و اونجا تورس رو هم به قتل می‌رسونه.

ادوارد با گنج با ارزشی که پیدا کرده به انگلیس برمی‌گرده و اونجا باخبر میشه که همسرش کارولین دو سال پیش به رحمت خدا رفته و دخترشون جنیفر تنها کسیه که برای ادوارد باقی مونده. ادوارد بعد یه مدت تصمیم میگیره از پدر کارولین انتقام بگیره و در طول انتقام گرفتنش باخبر میشه کسی که پدر کارولین برای ازدواج با کارولین در نظر گرفته بود، تمپلاری به اسم متیو هیگ (Matthew Hague) بوده. ادوارد قصد داشت متیو رو بکشه اما شخصی به نام رابرت والپل (Robert Walpole) اونو منصرف می‌کنه. رابرت والپل در واقع پسرعموی همون اساسینیه که ادوارد اوایل داستان به قتل رسوند و هویتش رو جعل کرد. اون همچنین اولین نخست وزیر بریتانیا هم هست و قدرت خیلی زیادی تو انگلستان داره. رابرت به ادوارد قول میده در ازای بخشیدن متیو هیگ و همچنین صرف نظر از به قتل رسوندن راجر وودز که بعد از نبرد با ادوارد زنده مونده بود، تمام سوابقش به عنوان یک دزد دریایی نادیده گرفته بشه تا بتونه به انگلیس برگرده و اونجا زندگی کنه. ادوارد هم به انگلیس برمی‌گرده و عضو محفل برادری اساسین‌های لندن میشه و بعد یه مدت تو این فرقه به مقام استادی می‌رسه. ولی اون قبول نمی‌کنه که ردای مخصوص مرشدین محفل رو بپوشه و در مقام ریاست ظاهر بشه. چون معتقد بود تنها رهبری کردن باعث مغرور شدن آدم‌ها میشه و ممکنه اون شخص در آینده از جایگاه خودش سو استفاده کنه. به همین دلیل تصمیم می‌گیره به همراه میکو (Miko) یکی دیگه از اعضای ارشد محفل اساسین‌های لندن، رهبری این فرقه رو برعهده بگیره و بعد یه مدت هم تونست کاملا دست تمپلارها رو از لندن کوتاه کنه. با از بین رفتن تهدید تمپلارها، ادوارد خودش رو بازنشسته کرد تا تمام وقت روی معابد به جا مونده از نخستین تمدن روی زمین مطالعه کنه و از این طریق تونست شال عدن یا همون Shroud of Eden رو هم پیدا کنه. یکی دیگه از لوازم به جا مونده از نخستین تمدن که قدرت بازیابی سلامت رو داره و داستان بازی Assassin’s Creed Syndicate هم در آینده حول محور همین شال در انگلستان جریان پیدا می‌کنه.

مدتی بعد در سال 1725 دومین فرزند ادوارد یعنی هیتوم (Haytham) هم از طریق همسر دوم ادوارد یعنی تسا کنوی (Tessa) به دنیا میاد. هیتوم از همون سنین کودکی آموزش‌های نظامی خودش رو شروع می‌کنه اما ادوارد هیچوقت چیزی در رابطه با هویت‌های قبلی خودش به عنوان یک دزد دریایی یا حتی یک اساسین به هیتوم نمیگه. تو این مدت، خانواده ادوارد با شخصی به اسم رجینالد برچ (Reginald Birch) رابطه‌ای نزدیک برقرار می‌کنه. برچ در واقع یه تمپلاره که ماموریت داره خودش رو به ادوارد نزدیک کنه. 10 سال بعد، تو سال 1735 یک گروه نقابدار به امارت کنوی حمله می‌کنن و ضمن دزدیدن جنیفر، ادوارد رو هم به قتل می‌رسونن. برچ که در واقع رهبری این گروه نقابدار رو برعهده داشت، دفترچه‌ی یادداشت‌های ادوارد رو که حاوی اطلاعات تکمیلی در رابطه با معابد نخستین تمدن هست رو برمی‌داره و بعد از مدتی اون رو به هیتوم، پسر ادوارد می‌سپره. اما مشکلی که وجود داره اینه که هیتوم هیچ اطلاعاتی از گذشته‌ی پدرش نداره و با راهنمایی برچ، به تمپلارها ملحق میشه.

هیتوم به ناچار مجبور به زندگی با برچ میشه و برچ هم تمام تلاشش رو می‌کنه تا یه ماشین کشتار تمام عیار از هیتوم بیرون بکشه. برچ علی‌رغم اینکه می‌دونست جنیفر، خواهر هیتوم، به دست یه برده‌دار ترکی افتاده، به هیتوم قول میده که تمام تلاشش رو میکنه تا جنیفر رو پیدا کنه و بعد با هم از انگلستان خارج میشن و مدتی رو تو فرانسه زندگی می‌کنن. هیتوم تو این مدت کم کم به سنین جوانی خودش نزدیک میشه و همزمان اولین ماموریت‌های قتل خودش رو هم برعهده می‌گیره. بعد مدتی هیتوم که به یک قاتل حرفه‌ای تبدیل شده، به خاطر پیروزی فرانسه تو نبردی که بین ارتش فرانسه و انگلیس رخ داده بود، انگلیسی‌های ساکن فرانسه مجبور به فرار از طریق دریا میشن. تو این مدت هیتوم دستیار یک جنرال انگلیسی به اسم ادوارد برادوک (Edward Braddock) بود اما در جریان فرار از فرانسه یه اتفاقی میوفته که هیتوم با تمام وجود از برادوک و سربازاش متنفر میشه. حین فرار از فرانسه با استفاده از کشتی، یک خانواده‌ی انگلیسی با بچه‌های خودشون از برادوک و سربازاش می‌خوان که اونها رو هم با خودشون به انگلستان برگردونن، اما برادوک به جلاد خودش دستور میده تا کل اعضای این خانواده رو به قتل برسونه. هیتوم که همیشه اهداف قدرتمندی رو با دلایل مشخص به قتل می‌رسوند، با دیدن قتل خونسردانه‌ی یک خانواده با تمام بچه‌هاش، با خودش عهد می‌بنده تا یک روز بالاخره انتقام این خانواده رو از برادوک بگیره.

بعد از برگشتن از فرانسه، هیتوم که یک دفترچه پر از نوشته‌های مربوط به تمدن نخستین رو در اختیار داره، در تلاشه تا متون این دفترچه رو رمزگشایی کنه. اون در راستای رسیدن به هدفش که همون نزدیک شدن به معابد نخستین تمدنه، تصمیم می‌گیره میکو رو به قتل برسونه. یعنی همون شریک قدیمی ادوارد کنوی که در کنار ادوارد رهبری محفل اساسین‌های لندن رو برعهده داشت. ادوارد با کشتن میکو، یک کلید قدیمی رو به دست میاره که ظاهرا با استفاده از اون میشه دروازه‌ی یکی از معابد نخستین تمدن رو باز کردن. هیتوم برای پیدا کردن این معابد، به آمریکا سفر می‌کنه و به محض ورودش به شهر بوستون، با دستیار جدیدش به اسم چارلز لی (Charles Lee) آشنا میشه و چارلز لی هم اون رو با دیگر تمپلارهای قدرتمند بوستون یعنی توماس هیکی (Thomas Hickey)، ویلیام جانسون (William Johnson)، جان پیتکِیرن (John Pitcairn) و بنجامین چرچ (Benjamin Church) آشنا میشه و همگی با هم متحد میشن تا محفل تمپلارها رو در آمریکا تشکیل بدن. هیتوم برای اینکه اثری از معابد و بناهای به جا مونده از تمدن نخستین پیدا کنه، تصمیم می‌گیره گروهی از بومیان آمریکایی رو از دست ارتش انگلیس آزاد کنه. اینجاست که هیتوم با یک زن بومی به اسم زیو (Zio) آشنا میشه و بعدش هم موفق میشه ادوارد برادوک رو به قتل برسونه و انتقام اون خاطره‌ی خونینش از شب فرار از فرانسه رو بگیره. بلافاصله بعد از کشتن برادوک، هیتوم به کمک زیو یکی از بناهای به جا مونده از نخستین تمدن رو پیدا می‌کنه ولی خب متوجه میشه که نمی‌تونه واردش بشه. هیتوم و زیو با هم رابطه‌ی عاطفی برقرار می‌کنن و هیتوم مدت کوتاهی پیش زیو می‌مونه. اما در نهایت مجبور میشه زیو رو ترک کنه چون بهش خبر رسیده بود که خواهرش جنیفر پیدا شده و ظاهرا تو قستنطنیه به صیغه‌ی یک مرد در اومده. هیتوم به قستنطنیه سفر می‌کنه و موفق میشه خواهرش رو پیدا کنه. بعدش هم میرن سراغ برچ و جنیفر فرصتی رو به دست میاره تا برچ رو بکشه و انتقام چندین سال بردگی تو ترکیه و صیغه‌ی اجباری تو قستنطنیه رو بگیره. بعد از نجات موفقیت‌آمیز جنیفر، تو سال 1758 هیتوم به آمریکا برمی‌گرده و جنیفر هم به لندن. هیتوم بعد از برگشتن به غرب با یک تمپلار جدید به اسم شی پاتریک کرمک (Shay Patrick Cormac) آشنا میشه که در واقع همون شخصیت اصلی Assassin’s Creed Rogue به حساب میاد. شِی به هیتوم خبر میده که محفل اساسین‌ها با رهبری آکیلیس (Achilles) یک سری فعالیت‌هایی رو در جست‌وجوی بقایای تمدن نخستین انجام میدن که منجر به وقوع زلزله‌ها و فجایع طبیعی بزرگی شده و تعداد زیادی از مردم به خاطر این زلزله‌ها کشته شدن و هرچه زودتر باید جلوی آکیلیس و اساسین‌های همدستش گرفته بشه. شِی قبلا خودش عضو محفل اساسین‌ها بوده اما بخاطر همین زلزله‌ها و کشتار مردم بی‌گناه، از اونها جدا شده و تصمیم گرفته به تمپلارها خدمت کنه تا جلوی اساسین‌ها رو بگیره. هیتوم به شِی دستور میده که مناطق غربی یا همون سرزمین‌های آمریکا رو از حضور اساسین‌ها پاکسازی کنه. شِی هم اینکار رو به طور کامل انجام میده. هیتوم به همراه شِی دونه به دونه‌ی اساسین‌های حاضر در خاک آمریکا رو به قتل می‌رسونه و در نهایت وقتی که به سردسته‌ی اساسین‌های منطقه یعنی آکیلیس می‌رسن، شی از هیتوم می‌خواد که آکیلیس رو زنده بذاره. چون از یه طرف دیگه بدون گروهش هیچ قدرتی نداره و از طرف دیگه می‌تونه زنده بمونه تا به بقیه‌ی اساسین‌ها در رابطه با خطرات استفاده از لوازم به جا مونده از نخستین تمدن هشدار بده. هیتوم هم صرفا به شلیک به پای آکیلیس بسنده می‌کنه و آکیلیس هم بنده خدا تا آخر عمرش فلج میشه. احتمالا اگه هیتوم می‌دونست همین آکیلیس در آینده قراره چه کسی رو آموزش بده و به جون هیتوم بندازه، قطعا همونجا کارو یکسره می‌کرد. جا داره تشکر کنیم از برادر شِی که غیرمستقیم باعث شد در آینده اساسینی به اسم کانر ظهور کنه! حالا به موقعش به اونجا هم می‌رسیم.

تو سال 1774 هیتوم یه بار دیگه با گروه تمپلارهای متحدش در آمریکا ملاقات می‌کنه و از اون‌ها می‌خواد تا از انقلاب آمریکا در راستای منافع تمپلارها استفاده کنن. تو این ملاقات، چارلز لی به هیتوم خبر میده که 14 سال پیش به دستور جورج واشنگتن به یک روستای بومی حمله کردن و زیو هم طی این حمله کشته شده. لی به هیتوم میگه که اون روز یه پسربچه رو که اهل همون روستا بوده و احتمالا خانوادش رو تو حمله از دست داده، تهدید کردن و چند وقت پیش هم یه پسر جوون رو تو بوستون دیدن که سراغ چارلز لی رو می‌گرفته و اینطور که وجنات انتقام‌جویانش معلومه، به نظر می‌رسه همون پسربچه‌ای باشه که روز حمله به روستای بومی‌ها تهدیدش کردن. ویلیام جانسون هم این ماجرا رو تایید می‌کنه و میگه چند وقت پیش یه مرد جوان با ردای اساسین‌ها تو شهر بوستون رویت شده. چند روز بعد از این ملاقات، همون اساسین جوون، ویلیام جانسون و جان پیتکِیرن رو به قتل رسوند. تو جریان اتفاقات انقلاب آمریکا، بعد از اینکه پیشنهاد چارلز لی به جورج واشنگتن مبنی بر رهبری ارتش آمریکا رد شد، هیتوم به توماس هیکی دستور میده تا جورج واشنگتن رو به قتل برسونه. ولی باز همون اساسین مانع به قتل رسیدن جورج واشنگتن میشه و توماس هیکی رو می‌کشه. هیتوم و باقی تمپلارها بعد از این اتفاق می‌بینن یه فرصت خیلی خوب پیش اومده تا همون اساسینی رو که تمام این مدت برامون دردسر درست کرده رو به جرم کشتن توماس هیکی محکوم به اعدام کنیم. به همین دلیل اون اساسین جوون یه مدت زندانی میشه و بعد به میدان شهر فرستاده میشه تا با چوبه‌ی دار اعدام بشه. هیتوم همزمان تیکه‌های پازل رو میذاره کنار هم و متوجه میشه که اون اساسین جوون در واقع کسی نیست جز پسر خودش، کانِر (Connor). به همین دلیل تو لحظه‌ی آخر وقتی که زیر پای کانر خالی میشه، یک چاقو به سمت تناب پرتاب می‌کنه و اون رو نجات میده.

هیتوم و کانر همدیگه رو تو سال 1778 ملاقات می‌کنن و حالا ظاهرا هر دو نفر یک هدف مشترک دارن و اون هم به قتل رسیدن بنجامین چرچ، همکار سابق هیتومه که به تمپلارها خیانت کرده. این دو نفر برای مدت کوتاهی با هم همراه میشن و هیتوم سعی می‌کنه درباره‌ی باورها و اهدافش به کانر توضیح بده تا شاید بتونه باقی سال‌های عمرش رو در کنار تنها فرزندش سپری کنه. بعد از کشتن بنجامین چرچ، هیتوم از یک راز مهم پرده‌برداری می‌کنه و به کانر میگه حمله‌ای که باعث قتل عام شدن مردم اون روستا و کشته شدن مادرش شده، به دستور شخص جورج واشنگتن بوده. اما کانر از این عصبانی میشه که چرا تمام این مدت هیتوم همچین موضوع مهمی رو پیش خودش نگه داشته و به پسرش نگفته؟ کانر که متوجه میشه هیتوم همه‌چیز رو بهش نمیگه و ممکنه خیلی چیزهای دیگه رو هم بهش نگفته باشه، از پدرش فاصله می‌گیره و به مدت سه سال همدیگه رو ملاقات نمی‌کنن. تا اینکه روز نبرد نهایی فرا می‌رسه و کانر تصمیم می‌گیره همزمان وقتی که قلعه‌ی جورج مورد حمله قرار گرفته، به داخل قلعه نفوذ کنه و چارلز لی رو به قتل برسونه. اما درست وقتی که انتظار داره با چارل لی روبرو بشه و کارش رو یکسره کنه، پدرش هیتوم جلوش ظاهر میشه و دو نفر وارد یه نبرد تن به تن میشن و در نهایت کانر هیتوم رو به قتل می‌رسونه. تو لحظه‌ی آخر، هیتوم به کانر میگه که باعث افتخارشه که پسرش انقدر حرفه‌ای شده و همچین مهارت‌هایی داره. به این شکل دومین نسل از خانواده‌ی کنوی بعد از ادوارد هم کشته میشه و کانر کنوی بدون اینکه حتی پدربزرگش رو بشناسه، راه اون رو ادامه میده. مدتی بعد تو سال 1783 کانر با پشت سر گذاشتن یه بحران شخصیتی شدید بعد از به قتل رسوندن پدرش، بالاخره خودش رو به چارلز لی می‌رسونه و با کشتن چارلز لی، پرونده‌ی فعالیت‌های تمپلارها تو خاک آمریکا رو می‌بنده. اون در انتها تمام لوازم به جا مونده از تمدن نخستین که در این مدت به دست تمپلارها افتاده بودن رو جمع آوری می‌کنه و دور از دسترس همه تو نقاط مشخصی پنهان می‌کنه. بعد از اتمام ماموریتش، کانر با یک زن بومی از قبایل نزدیک روستای مادریش ازدواج می‌کنه و صاحب سه فرزند میشه. 2 فرزند پسر و 1 فرزند دختر و ظاهرا این فرزند دخترش هست که قدرت ایگل ویژن (Eagle Vision) کانر رو به ارث برده و می‌تونه تو کالبد یک عقاب به پرواز در بیاد و جهان رو از دید یک عقاب تماشا کنه. قابلیتی که در طول سری Assassin’s Creed فقط کانر از اون برخوردار بود. بیشتر از این چیز زیادی درباره‌ی سرگذشت نهایی کانر کنوی نمی‌دونیم. تو یکی از نوشته‌های اعضای آبسترگو – شرکتی که در زمان حال ماموریت‌های سفر به گذشته رو پی‌ریزی می‌کنه و هدفش پیدا کردن بقایای تمدن نخستینه – نوشته شده بود که همسر کانر همراه با هر سه‌تا بچه‌هاش کانر رو تنها گذاشتن و کانر در دریایی از اشک‌های خودش غرق شده و تو تنهایی مرده. ولی خوب نمیشه کاملا به این منبع اتکا کرد و بهتره بگیم که هیچ اطلاعی از سرگذشت زندگی کانر بعد از به قتل رسوندن چارلز لی و پنهان کردن بقایای تمدن نخستین در دست نداریم.

Shay Patrick Cormac

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ما را در رسانه های دیگر دنبال کنید